معنی به هیچ وجه

لغت نامه دهخدا

هیچ وجه

هیچ وجه. [وَج ْه ْ] (ق مرکب) هیچ طور. هیچ گونه.


وجه

وجه. [وُج ْه ْ/ وِج ْه ْ] (ع اِ) جانب و ناحیه. (اقرب الموارد).

وجه. [وَ ج َه ْ] (ع اِ) وَجْه ْ. آب اندک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).

وجه. [وَ ج ُه ْ] (ع ص) صاحب جاه. باقدر. وَجِه ْ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).

وجه. [وَج ْه ْ] (ع اِ) رو و چهره. (غیاث اللغات). روی و چهره. روی و صورت و هیأت و پیکر و سیما و دیدار و شکل و نمایش. (ناظم الاطباء). روی مردم و هرچیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، اَوجُه ْ، وجوه، اُجوه با قلب واو به همزه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- وجه ارض، روی زمین.
|| کیفیت. چگونگی. || طریق. راه: یارگی را بشکافد یا بوجهی دیگر دفع کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || عین چیزی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). عین چیزی و خود چیزی. (ناظم الاطباء): هذا وجه الرأی، یعنی هو الرأی نفسه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ذات و حقیقت چیزی. (غیاث اللغات): و یبقی وجه ربک ذوالجلال والاکرام. (قرآن 27/55). || آنچه انسان بدان توجه کند از عمل و غیر آن. (از اقرب الموارد). هر چیزی که انسان بدان روی آورد از کار و عمل و جز آن. (ناظم الاطباء). و به همین معنی است: وجهت وجهی للذی فطر السموات و الارض و گویند وجه در اینجا به معنی عمل است. (منتهی الارب). || مستقبل هرچیزی. گویند: هذا وجه الثوب. (از اقرب الموارد). || حال. هو احسن القوم وجهاً؛ ای حالاً. (ناظم الاطباء). || اول روزگار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- وجه دهر، اول آن. (اقرب الموارد).
- وجه نهار، اول روز. (ترجمان علامه ٔ جرجانی).
|| آنقدر از سیاره که پیدا و ظاهر گردد ترا. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب): وجه نجم، آن مقدار از ستاره که پیدا شود برای تو. (از اقرب الموارد). || مقصود سخن. (منتهی الارب).
- وجه کلام، طریق مقصود از آن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
|| رضاو خوشنودی. (منتهی الارب): انما نطعمکم لوجه اﷲ. (قرآن 9/76)، ای لرضاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء):
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زین پس شکی نماند که صاحب نظرشوی.
حافظ.
|| مهتر قوم. (منتهی الارب). سید قوم. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شریف قوم و شریف شهر. (ناظم الاطباء). ج، وجوه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || بزرگی. (منتهی الارب). جاه. (از اقرب الموارد). بزرگی و منزلت. || وَجَه، آب اندک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سوی و کرانه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جهت. (اقرب الموارد). || قبله. (مهذب الاسماء): فثم وجه اﷲ. (قرآن 115/2)، ای قبلته. (مهذب الاسماء). || قصد و نیت: وجهت وجهی للذی فطر السموات والارض. (قرآن 79/6)، ای قصدی و نیتی. (اقرب الموارد). || پول نقد. مال. زر. (ناظم الاطباء). دینار و درهم. تنخواه: مبلغ یکصدتومان وجه رایج مملکتی:
ساقی بهار میرسد و وجه می نماند
فکری بکن که خون دل آمد ز غم به جوش.
حافظ.
- وجه کرایه، مال الاجاره و پولی که از بابت کرایه داده میشود. (ناظم الاطباء).
|| طور و روش و وضع و طریقه و طرز. || طریق. سبیل. راه. (ناظم الاطباء):
به وجه مرحمت ای ساکنان صدر جلال
ز روی حافظ و این آستانه یاد آرید.
حافظ.
- به وجه اجمال، به طریق اجمال.
- به وجه بودن و به وجه نبودن، مشروع و حلال بودن یا نبودن:
گرچه از مال و گندم نه به وجه
هم خزانت پر است و هم انبار
بس تفاخر مکن که اندر حشر
گندمت کژدم است و مالت مار.
سنایی.
و عنایت حق تعالی در حفظ او چندان بودی که چون دست به طعامی بردی که شبهت درو بودی رگی درپشت انگشت او کشیده شدی چنانکه انگشت فرمان او نبردی او بدانستی که آن لقمه به وجه نیست. (تذکره الاولیاء شیخ عطار).
- به وجه شرعی، به طریق شرعی.
- وجه احسن، طریق نیکو. (ناظم الاطباء).
|| روی وسطح چیزی. || پیشگاه چیزی. جزء پیشین چیزی. || دستور. قاعده. رسم. || نوع و قسم. (ناظم الاطباء).
- بوجه من الوجوه، به هر نوع. به همه جهت. (ناظم الاطباء).
|| مقدار و اندازه. (ناظم الاطباء).
- وجه معاش، به اندازه ٔ گذران زندگانی و راه معیشت. (ناظم الاطباء).
|| دلیل. سبب و جهت. باعث و موجب. (ناظم الاطباء): و اگر کسی روا دارد جواز آن را وجهی توان نهاد. (المعجم فی معاییر اشعار العجم).
- وجه تسمیه، سبب تعیین اسم. (ناظم الاطباء). || وظیفه و مواجب و سالیانه. || بکارت و دوشیزگی. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح صوفیه) نزد اهل تصوف وجود را گویند چنانکه در کتاب العقد المنفرد فی علم التصوف آمده است. || (اصطلاح ادبی) وجه نزد بعضی از قراء اطلاق شود بر قسمتی از احوال اسناد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (مص) بر روی زدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بر روی کسی زدن و رد کردن او. (اقرب الموارد). || روی آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || وجیه و باقدر گردیدن پیش مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).


هیچ

هیچ. (اِ، ص، ق) چیزی: در این صندوق جزجامه هیچ نبود. (یادداشت مرحوم دهخدا):
آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست
هست از همه گزیر و ز اﷲ ناگزیر.
سوزنی.
پس بگفتند پند و هیچ نگفت
می کشیدند و او دگر می خفت.
اوحدی.
- به هیچ، به چیزی:
از یاد تو غافل نتوان کرد به هیچم
سرکوفته مارم نتوانم که نپیچم.
سعدی.
- به هیچ داشتن، به هیچ شمردن. به چیزی نشمردن: گفت بدانید که ما هیچ زن از آن ِ او نداریم و نبرده ایم و اگر برده بودیمی بگفتیمی و به هیچ داشتیمی. (اسکندرنامه).
- به هیچ شمردن، به چیزی شمردن:
بیچارگیم به چیز نگرفتی
درماندگیم به هیچ نشمردی.
سعدی.
گرت چو من غم عشقی زمانه پیش آرد
دگر غم همه عالم به هیچ نشماری.
سعدی.
- به هیچ گرفتن، به چیزی نگرفتن. اعتناء نکردن:
تو روی از پرستیدن حق مپیچ
بهل تا نگیرند خلقت به هیچ.
سعدی.
- بی هیچ. رجوع به بی هیچ شود.
- هیچ داشتن، چیزی نداشتن:
بگفتا من دلی پرپیچ دارم
اگر این خر بیفتد هیچ دارم.
عطار.
- هیچدان و هیچمدان، نادان و بی علم. (آنندراج):
بسکه هر چیز از می شوق تو بیخود گشته اند
لب به توصیف تو بگشاده ست عقل هیچدان.
ظهوری (از آنندراج).
|| یک:
تا همی خلق جهان را به جهان عید بود
هیچ عیدی که بود بی تو خداوند مباد.
فرخی.
گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر
صد کینه به دل گیری صد اشک فروباری.
منوچهری.
- هیچ روز، حتی یک روز.
- هیچ شب، حتی یک شب.
- هیچگاه، حتی یک گاه.
|| اصلاً. ابداً. هرگز. مطلقاً. به هیچ وجه. اسم بعداز هیچ غالباً مفرد آید:
که آخر بدین بارگاه مهی
نیامد ز بهرام هیچ آگهی.
فردوسی.
بخور می مخور هیچ اندوه و غم
که از غم فزونی نیاید نه کم.
فردوسی.
هیچ ندانم به چه شغل اندری
ترف همی غنچه کنی یا شکر.
ابوالعباس عباسی.
تو مکن هیچ درنگ ارچه شتاب از دیو است
که فرشته شوی ار هیچ در این بشتابی.
سوزنی.
ای شغال بی جمال و بی هنر
هیچ بر خود ظن طاوسی مبر.
مولوی.
|| باری. کرّتی. (یادداشت مرحوم دهخدا):
از لطف بجایی ست که گر هیچ خرد را
پرسند که جان چیست خردگوید جان اوست.
سنایی.
|| برطرف شده و معدوم شده و لاشی ٔ. (برهان). معدوم. (آنندراج):
این همه هیچ است چون می بگذرد
تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار.
سعدی.
- هیچ شدن، معدوم شدن. نیست شدن. فنا شدن.
- || بی اثر گشتن. در حکم نیست و معدوم درآمدن:
چو طالع ز ما روی برپیچ شد
سپر پیش تیر قضا هیچ شد.
سعدی.
|| ذره ای. کمترین مقداری. اندکی. کمی. یک ذره. کنایه از اندک و قلیل و کم. (برهان) (آنندراج):
وگر هیچ خوی بد آرد پدید
بسان پدر سرْش باید برید.
فردوسی.
گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر
صد کینه به دل گیری صد اشک فروباری.
منوچهری.
نه در جهان جلال چون جلال او
نه هیچ کبریا چو کبریای او.
منوچهری.
کسی کز خدمتت دوری کند هیچ
بر او دشمن شود گردون گردا.
عسجدی.
نان کشکین اگر بیابم هیچ
راست گویی زلیبیا باشد.
مسعودسعد.
گر آرد ملک هیچ بخشایشی
رساند بدین کشور آسایشی.
نظامی.
- هیچ شمردن، حقیر و ناچیز شمردن.
- هیچ کس، ناکس. (غیاث اللغات از مصطلحات). بی سروپا. دنی. فرومایه. تمام بی ارز: قل بن قل، هیچ کس پسر هیچ کس. (مهذب الاسماء).
که صواب این است و راه این است و بس
کی زند طعنه مرا جز هیچ کس.
مولوی.
مکن نماز بر آن هیچ کس که هیچ نکرد
که عمر بر سر تحصیل مال کرد و نخورد.
سعدی.
چند چون گل هوس بزم خسان خواهی کرد
چند هم صحبتی هیچ کسان خواهی کرد.
ملک قمی (از آنندراج).
- || احدی. کسی. یک تن. کس. دیاری:
خویشتن پاک دار بی پرخاش
هیچ کس را مباش عاشق غاش.
رودکی.
چو تو نیست اندر جهان هیچ کس
جهاندار دانش تو را داد و بس.
دقیقی.
که نگشاید این دست من هیچ کس
بجز جفت گلشهر در دهر و بس.
فردوسی.
سرانجام از او بهره خاک است و بس
رهایی نیابد از آن هیچ کس.
فردوسی.
تا بدانی که وقت پیچاپیچ
هیچ کس مر تو را نباشد هیچ.
سنایی.
یا نبد هیچ کس از باده فروشان بیدار
یا چو من هیچ کسم هیچ کسم در نگشود.
نظامی.
|| گاهی:
چون با دگری من بگشایم تو ببندی
ور با دگری هیچ ببندم تو گشایی.
منوچهری.
پوستین سازی مر دیده ٔ خود را مانا
تا به دی نفسرد ار هیچ به صحرا مانی.
سوزنی.
|| احیاناً. اتفاقاً. (یادداشت مرحوم دهخدا):
هیچ گر ازچشم بد بر تو گزندی رسد
خال رخ تو ز تو دفع کند آن گزند.
سوزنی.
گر هیچ به سیب زنخش بازرسی
باری بررس که نرخ شفتالو چیست.
شمس الدین قندهاری.
|| برای استفهام و به معنی هل عربی. آیا: هل لنا من شفعاء. (قرآن 53/7)، هیچ شفیعان هستند ما را؟ || در حقیقت. واقعاً. فی الواقع. (یادداشت مرحوم دهخدا):
گفتی احول یکی دو بیند چون
من نبینم از آنچه هست فزون
احول ار هیچ کج شمارستی
بر فلک مه که دوست چارستی.
سنایی.
- امثال:
تا نپرسندت مگر از هیچ باب.
در هیچ مپیچ.
هیچ بده را به هیچ بستان کاری نیست.
هیچ بودی هیچ خواهی شد هم اکنون هیچ باش.
عطار.
هیچ دویی نیست که سه نشود.
هیچ گنجشک نگردد چو عقاب.
ادیب صابر.
هیچ معشوق رانبوده وفا.
ادیب صابر.

فارسی به انگلیسی

به‌ هیچ‌ وجه‌

Aught, Nix, No, No Way, Nohow, None, Noway

واژه پیشنهادی

به هیچ‌ وجه

ابداً، اصلاً

فرهنگ معین

هیچ وجه

(ق مر.) هیچ طور، هیچ گونه.


هیچ

(ق.) اصلاً، ابداً، (ص.) نیست، نابود، پوچ، بی اعتبار، آیا، هیچ می دانی ¿. [خوانش: (هَ یَ) [ع.] (مص ل.)]

کلمات بیگانه به فارسی

هیچ وجه

هیچگونه

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

هیچ وجه

هیچگونه

حل جدول

به هیچ وجه

مطلقاً


وجه

پول نقد، روی و چهره

فرهنگ عمید

وجه

طریقه، روش،
پول،
علت، سبب،
[قدیمی] روی، چهره،
[قدیمی] امکان، توان،
[قدیمی] صفحه،
[قدیمی] وجود، ذات،
* وجه ‌معاش: پولی که با آن زندگانی را می‌گذرانند،

ترکی به فارسی

هیچ

هیچ

عربی به فارسی

وجه

شماره گرفتن , صفحه شماره گیر , صورت , نما , روبه , مواجه شدن

معادل ابجد

به هیچ وجه

39

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری